شبیه رنگ دلتنگی

ساخت وبلاگ
او که یک چیز نامشخّص بودهی مرا سمت خود کشید، وَ مننامشخّص به سمت او رفتمدر خِلال همین کشیده شدنهر چه بیهوده دست و پا نَزدمبیشتر در خودم فرو رفتم-او که یک عطر نامشخّص داشتاز بهشتی که نامشخّص بودپخش می شد به سوی شامّه اممن که چون دوزخی رها بودمو مشخّص نشد کجا بودمبو کشیدم، به سمت بو رفتم-سال ها درد نازکی بودمکه به خون آبیاری ام کردمدرد نازک عظیم و محکم بوددرد محکم عمیق شد، غم شدو من از غم بدل به ریگ شدمو به پای خودم فرو رفتم-او که در خود هزار دالان داشتاو که پیچیده بود و تو در تواو که چیزی نبود غیر از اوبه هزاران روش کشیده مرامن هزاران نفر شدم، آنگاهبه درون هزار تو رفتم-کوه بی قراریم یک سوسوی دیگر مَحال بودن اوو مَحالات دیگرش سوییو خیالات من به دیگر سو:پس شتابان چهار تِکّه شدموشتابان به چارسو رفتم-اوی من! اوی نامشخّص من!نرم حاضر جواب گوش به در!اگر امشب کسی به در نزد ودر اگر وا نشد، وَ آن که نبوداگر از حال من سؤال نکرددر جوابش تو هم نگو: رفتم-با تو رفتم، تو بردی ام از هوشاوی پنهان کاملاً خاموش!متشخّص ترین سواره ی من!من به پای خودم، به میل خودمبا تو هر نکته ی چموشی راشیهه در شیهه، مو به مو رفتم-سرنوشتم غلیظ و قرمز بود:دمِ درگاه نامشخّص، اوزائری بود و جویِ منتظریپیش پاهای زائرش مثلِخون گوساله ای که ذِبح کنندسرخ جاری شدم به جو رفتمحسین صفا شبیه رنگ دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبیه رنگ دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezarvazhef بازدید : 80 تاريخ : يکشنبه 30 مهر 1402 ساعت: 17:25

الهی منعمم گردان به درویشی و خرسندی

الهی منعمم گردان به درویشی و خرسندی

الهی منعمم گردان به درویشی و خرسندی

الهی... الهی... الهی...

شبیه رنگ دلتنگی...
ما را در سایت شبیه رنگ دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezarvazhef بازدید : 36 تاريخ : شنبه 13 ارديبهشت 1399 ساعت: 3:58

هیچ کجا مثل خانه ی آدم نمی شود..اینجا خانه ی من است.. شاید برای همین است که فیسبوک، اینستاگرام و ... حس و حال نوشتن را در من بیدار نمیکند.. حس میکنم از دل نوشتن در آن خانه ها مثل لخت شدن در خیابان است شبیه رنگ دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبیه رنگ دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezarvazhef بازدید : 50 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 23:37

  ☆ آیا بر آنی که خویش را از عوالم پستِ زندگی آزاد و رها کنی؟ آیا بر آنی که جهان را از تباهی و انحطاطی که به نظر می رسد تقدیرِ آن است نجات بخشی؟ پس از جنبش های سطحی توده ها کناره گیر و به آرامی رویِ خ شبیه رنگ دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبیه رنگ دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezarvazhef بازدید : 53 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 23:37

تمامِ راه به یک چیز فکر میکردم

و رنگ دامنه ها هوش از سرم می بُرد....

شبیه رنگ دلتنگی...
ما را در سایت شبیه رنگ دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezarvazhef بازدید : 74 تاريخ : سه شنبه 2 بهمن 1397 ساعت: 4:07

مدتیست به این فکر میکنم که جای من کجاست؟! کجاها نشانی از من را دارد؟ برای چه کسانی مهم هستم یا به من فکر میکنند؟! چند دقیقه ی پیش رفتم پست جدید روشن تر از خاموشی رابخوانم.. نظرم را فرستادم و رفتم سراغ موضوعات.. اسمهای ردیف شده پشت سر هم را میخواندم.. اسم همه بود.. توجهم جلب شد که ببینم نشانی از میچک شبیه رنگ دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبیه رنگ دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezarvazhef بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 16:29

  نشسته ام کنار خودم* و به این فکر میکنم  " با صد هزار مردم تنهایی.. بی صد هزار مردم تنهایی.."   تا همین چند دقیقه ی پیش نمیدانستم رودکی این را گفته.. آنهم در قرن سوم.. هزار سال پیش.. یعنی داستان تنهایی آدمها قرنهاست که با او می آید مثل یک ناهنجاری ژنتیکی... مثل یک کروموزوم معیوب.. از نسلی به نسل دی شبیه رنگ دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبیه رنگ دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezarvazhef بازدید : 77 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 16:29

همینطور که داشتم تو سیستمم شعرای سیو شده ی قدیمی و مطالبی که دوس داشتم و ذخیره شون کردمو نگاه می کردم به شعرای خوبی برخوردم. یکیشو اینجا میذارم و جالب اینجاست که دقیقا مربوطه به شب یلداست که دیشب بود!! " بی هیچ دلهره ای می پرم از خوابو از اعماق دلت می خندم؛ساعت از یازده و یازده دقیقه گذشته،مژه هایت تکان می خورند،نفس هایت            مرا به کودکی ام،                                تخت را به جنگل برمیگرداند.آسمان، هنوز سر جایش استو ما همچنان ادامه داریم..از چه می ترسانند مرا اینها؟از پایان زمین؟تو بگو چگونه نخندموقتی دستانت قفل شده در دستانم،وقتی گونه هایت                  به زانو درآورده اند                                         درخت سیب حیاط را،وقتی تکلیف دلت                از روز برایم روشن تر است،وقتی لبخندت             تمام برفهای کوچه را آب می کند،وقتی دیوارهای اتاقم                      چسبیده اند به عکسهایت،وقتی آرامشت              دیوانه می کند                            تک تک سلول های بدنم را،وقتی همین دیشبگفته ای که دوستم داری،وقتی همین دیشبگفته ام که دوستت دارم..راستی این چ شبیه رنگ دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبیه رنگ دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezarvazhef بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 8:54

در این چند سال گذشته ی زندگی ام و تجربه ی فراز و نشیب ها دریافته ام که رابطه عاشقانه مثل یک نمودار سینوسی عمل می کند. ماکسیمم و مینیمم هایش شاید دور از هم باشند و در مسیرشان شاید نقاط نسبی  و تغییر جهتهای کوتاه مدت وجود داشته باشد اما همواره آن حداقل ها و حداکثر های مطلق به تناوب خود را نشان می دهند و با اینکه گاهی اوقات نگران کننده به نظر میرسند و یا غرور آفرین اما چند سال که بگذرد و به پشت سر که نگاه کنی میبینی که هیچ چیز همیشگی نیست و همه چیز در حال تغییر است. همین چند ماه پیش بود که در روزهای سختی از ناامیدی و استیصال، با چشمهای اشکبار چیزهایی نوشتم که الان حتی از اینکه در تنهایی خودم بخوانمشان وحشت می کنم.. آن حسِ دردناکِ مرگِ عشق قلبم را به جهنمی تبدیل کرده بود که توصیفش سخت است! اما حالا که چند ماه از آن روزها گذشته و نمودار سینوسی به نقطه ماکزیمم رسیده میبینم که ترسهای آدم چطور میتواند تصویر پایان دردناکی را در ذهنت رقم بزند در حالیکه همیشه پس از هر زمستان بهاری می آید و گلهای کوچکی که زیر برفها به خواب زمستانی رفته اند چنان خواهند شکفت که در حیرت می مانی از آنهمه زیبایی... این شبیه رنگ دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبیه رنگ دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : یاد ِ من باشد , تنها هستم, نویسنده : dhezarvazhef بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 8:54

علاج درد مسکینان طبیب عام نشناسد مگر لیلی کند درمان غمِ مجنونِ شیدا را     چهارم بهمن 88 این بیت را روی برگه ی تقویمم نوشته ام... تقویم هشتادو هشتم که برگ به برگش... این گوشه و آن گوشه ستاره خورده و شعرهایی نوشته ام که فقط خودم میدانم رمز و رازشان را و طعم شیرین روزهایش را.... تو هم میدانی اما... مخصوصا امروز را که بعد از پنج سال دوری آمدیم به دیدار... زمین ایستاده بود... کلمه گم شده بود.... و فقط چشمهامان بود که حرف میزد و حرف میفهمید و رویا میبافت و چراغانی بود... دیشب که عکسهای دوران دانشجوییمان را نگاه میکردیم، دیدم که ما ابتدای جوانیمان را کنار هم بوده ایم... نه همیشه با هم اما هرچند ناگفته، باز هم کنار هم بوده ایم... با هم بزرگ شده ایم... به هم فکر کرده ایم حتی وقتی دور از هم افتادیم... همین ها بود که امروز ِ شش سال پیشمان را ساخت و امروزمان را.... ممنونم خدا شبیه رنگ دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبیه رنگ دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : و باز هم عشق,و باز هم بوی گند مدرسه,و باز هم تنهایی,و باز هم لیلی,و باز هم پاییز,و باز هم سکوت,و باز هم شراره حادثه آفريد,و باز هم سلام,رمان و باز هم لیلی,رمان و باز هم ازدواج اجباری, نویسنده : dhezarvazhef بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 8:54